کاربری جاری : مهمان خوش آمدید
 
خانه :: مقتل


جهاد امام حسن با معاویه ؛ زخمی شدن ایشان و صلح اجباری حضرت

درباره : امام حسن مجتبی علیه السلام
منبع : الارشاد ج ۲ ص ۱۸۹؛ انساب الاشراف ج ۳ ص ۳۲؛ الفتوح ج ۴ ص ۲۸۹؛

معاويه براى پيروز شدن بر آن حضرت علیه‌السلام بسوى عراق رهسپار شد، و چون به پل شهر منبج (كه در ده فرسنگى حلب می‌باشد) رسيد، امام حسن علیه‌السلام نيز از اين سو جنبش كرد، و حجر بن عدى (يكى از شيعيان بزرگوار و ياران با وفاى پدرش) را بسوى فرمانداران خود (در شهرها) گسيل داشت كه ايشان را دستور كوچ دهد، و مردم را به جهاد (با دشمن) برانگيزد، پس مردمان در آغاز كندى و اهمال كردند سپس (با سختى) گردن نهاده براه افتادند، و اينان (كه با آن حضرت بودند) گروه هاى گوناگونى از مردم بودند، برخى شيعيان خود و پدرش بودند، و برخى از خوارج بودند كه اينان هدفشان تنها جنگ با معاويه بود (اگر چه علاقه نيز به امام علیه‌السلام نداشتند ولى) از هر راهى ميسر


بود (می‌خواستند با او بجنگند)  و برخى از آنان مردمانى فتنه جو و طمع كار در غنيمت هاى جنگى بودند (و می‌خواستند از اين آب گل آلود بهره مادى ببرند) و برخى دو دل بودند و عقيده و ايمان محكمى در باره آن حضرت علیه‌السلام نداشتند، و برخى روى غيرت و عصبيت قومى و پيروى از سران قبائل خود آمده بودند و دين و ايمانى نداشتند.

امام علیه‌السلام ( با چنين مردمانى) براه افتاد تا به حمام عمر رسيد، و از آنجا راه دير كعب را پيش گرفته تا به ساباط آمد و در كنار پل ساباط فرود آمد و شب را در آنجا بسر برد، چون بامداد شد خواست اصحاب و همراهان خود را آزمايش كند و مقدار حرف شنوائى و اطاعت آنان را بسنجد تا دوستان خود را از دشمنانش جدا سازد و در هنگام جنگ و برابر شدن با معاويه و مردم شام بكار خود بينا و بصير باشد، از اين رو دستور فرمود مردم انجمن كنند، و چون گرد آمدند بر منبر رفته خطبه خواند و فرمود: سپاس خداى را هر گاه شخص سپاسگزارى ستايش او كند، و گواهى دهم كه شايسته پرستشى جز خداى يگانه نيست هر زمان گواهى بر او گواهى دهد، و گواهى دهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده او است كه او را بر حق فرستاده و امين بر وحى خود ساخته- درود خداوند بر او و آلش باد- بخدا سوگند همانا من اميدوارم كه بحمد اللَّه و منه بامداد كرده باشم در حالى كه خيرخواه ‏ترين آفريدگان خداوند براى بندگانش باشم، و شب را بروز نياورده باشم در حالى كه كينه از مسلمانى بدل داشته يا اراده سوئى و يا نيرنگى در باره كسى داشته باشم، آگاه باشيد همانا آنچه شما را بهمراه بودن و گرد هم آمدن می‌برد اگر چه شما ناخوش داشته باشيد، برايتان بهتر است از چيزى كه شما را بپراكندگى و جدائى كشاند اگر چه آن را دوست داشته باشيد، آگاه باشيد كه آنچه من در باره شما مى ‏انديشم بهتر است از آنچه شما براى خود مى ‏انديشيد، پس از دستور من سرباز نزنيد و رأى مرا (كه‏ برايتان پسنديده‏ ام) به من بازنگردانيد (و در صدد مخالفت من برنيائيد) خداوند من و شما را بيامرزد، و به آنچه در آن دوستى و خوشنودى اوست راهنمائى فرمايد. (راوى گويد:) پس (از اين سخنان) مردم به هم نگاه كرده و به يكديگر گفتند: از اين سخنان كه گفت در باره او چه پنداريد (و آيا چه ميخواهد انجام دهد)؟ گفتند: بخدا سوگند چنين پنداريم كه می‌خواهد با معاويه صلح كند، و كار را باو واگذارد! مردم گفتند: بخدا اين مرد كافر شد! (اين را گفتند) و به سراپرده آن حضرت ريخته هر چه در آن بود به يغما بردند تا جايى كه جانماز آن حضرت را از زير پايش كشيده و بردند، و (مردى بنام) عبد الرحمن بن عبد اللَّه جعال ازدى با خشونت پيش آمد و رداى آن حضرت را از دوشش كشيد، و آن جناب بدون رداء همچنان كه شمشير به گردنش آويزان بود در خيمه نشسته بود، آنگاه اسب خود را خواسته آوردند و سوار شد و گروهى از نزديكان و شيعيان آن حضرت (براى نگهبانى) دور او را گرفته، و از كسانى كه اراده آزارش را داشتند جلوگيرى مي كردند، فرمود: قبيله ربيعه و همدان را نزد من آريد، و چون آنان را خبر كرده آمدند و دور تا دور او را گرفته مردمان را از آن جناب دور می‌كردند، و به همين حال با گروهى ديگر از مردمان (جز اين دو قبيله) كه با او بودند براه خود ميرفت، و همين كه بتاريكى ساباط (مدائن) گذر كرد مردى از بنى اسد كه جراح بن سنانش ميگفتند پيش آمد و در حالى كه شمشيرى باريك در دست داشت دهنه اسب آن حضرت عليه السّلام را گرفت و گفت: اللَّه اكبر، اى حسن مشرك شدى چنانچه پدرت پيش از اين مشرك شد (اين سخن ياوه و حرف نابهنجار را گفت) سپس با آن شمشيرى كه در دست داشت چنان بران آن حضرت زد كه گوشت را شكافته باستخوان رسيد، و امام عليه السّلام (از شدت آن زخم) دست بگردن آن مرد انداخت و هر دو به زمين افتادند، پس مردى از شيعيان امام حسن عليه السّلام بنام عبد اللَّه بن خطل طائى آن مرد را بگرفت، و آن شمشير را از دستش بيرون كشيده و شكمش را با همان پاره كرد، و مرد ديگرى بنام ظبيان بن عمارة بروى او افتاده دماغش بكند و او از پا در آمده (بهلاكت رسيد) و مرد ديگرى نيز كه همراه آن جنايتكار بود گرفتند و او را كشتند

امام حسن علیه‌السلام را بر تختى خوابانده به مدائن آوردند و در خانه سعد بن مسعود ثقفى كه از طرف امير المؤمنين علیه‌السلام فرماندار آنجا بود و امام حسن علیه‌السلام نيز او را به همان سمت كه داشت مستقر فرموده بود وارد كردند، و آن جناب علیه‌السلام در آنجا سرگرم مداواى زخم خويش گشت، (در اين ميان) گروهى از سران قبائل كوفه (كه همراه آن حضرتعليه السّلام آمده بودند) پنهانى به معاويه نوشتند: ما سر بفرمان و گوش به دستور توئيم، و او را به آمدن بسوى خود برانگيخته، و بر عهده گرفتند حضرت حسن علیه‌السلام را آنگاه كه معاويه به لشگرش نزديك شد (گرفته) تسليم معاويه كنند يا غافلگيرش كرده و آن جناب را بكشند! اين جريان بگوش امام علیه‌السلام رسيد، از آن سو نامه قيس بن سعد رضى اللَّه عنه كه حضرت او را به مراهى لشكر عبيد اللَّه عباس (بن عبد المطلب) كه براى جلوگيرى معاويه فرستاده بود رسيد- و حضرت عبيد اللَّه بن عباس را فرستاده بود كه سر راه بر معاويه گرفته و او را از آمدن عراق بازگرداند و امير لشكرش كرده بود و فرموده بود اگر پيش آمدى براى تو كرد امير لشكر قيس بن سعد باشد- و قيس در آن نامه به اطلاع آن حضرت رسانده بود كه اينان (بهمراهى عبيد اللَّه بن عباس) در دهى بنام حبوبية در مقابل مسكن برابر لشكر معاويه فرود شدند، و معاويه كس بنزد عبيد اللَّه بن عباس فرستاد و او را به پيوستن بخود ترغيب كرد، و بر عهده گرفت هزار هزار درهم پول باو بدهد كه نيمى از آن را نقدا باو دهد، و نيم ديگر را پس از اينكه بكوفه درآمد بپردازد، پس عبيد اللَّه بن عباس شبانه همراه با نزديكان خود بلشگر معاويه پيوست، و چون مردم شب را بامداد كردند امير خود را نيافتند و قيس بن سعد نماز را با ايشان خواند و بكارهاى ايشان رسيدگى كرد.

از اين جريانات براى امام حسن علیه‌السلام روشن شد كه مردم او را تنها گذارده و خوارج بواسطه آنچه از دشنام و كافر داشتن آن جناب بزبان آوردند نسبت باو بد دل گشته ‏اند، و خونش را مباح دانسته اموالش را بيغما بردند، و جز اينان كسى كه امام عليه السّلام از انديشه ‏هاى ناپاكشان آسوده باشد براى او بجاى نماند مگر اندكى از نزديكانش كه شيعيان پدر او يا شيعه خود آن جناب بودند، و اينان گروه اندكى بودند كه در برابر لشكر انبوه شام تاب مقاومت نداشتند، در اين خلال معاويه نيز نامه بآن حضرت نوشت و پيشنهاد صلح كرد و بضميمه آن نامه ‏هاى ياران آن جناب را كه به معاويه نوشته بودند و بعهده گرفته بودند كه امام حسن علیه‌السلام را غافلگير كرده و تسليم معاويه نمايند ارسال داشت، و براى پذيرفتن صلح شرائط بسيارى برخورد كرد، و پيمان هائى براى اجراى آن بست كه اگر بدان رفتار ميشد مصالحى را در برداشت، امام حسن علیه‌السلام اطمينان و وثوقى به گفته‏ هاى او پيدا ننمود و دانست كه در اين باره نيرنگ زند و حيله بكار برد، ولى چاره‏ اى هم جز پذيرفتن صلح و واگذاردن جنگ نداشت زيرا پيروان آن حضرت و همراهانش چنان بودند كه گفتيم، و مردمانى سست عنصر و كم عقيده در باره آن جناب بودند، و چنانچه ديده شد در صدد مخالفت با او برآمدند و بسيارى از آنان ريختن خون او را حلال دانسته مي خواستند او را تسليم دشمن كنند و پسر عمويش (عبيد اللَّه بن عباس) دست از يارى او برداشت و بدشمن پيوست، و بطور عموم آن مردم به دنياى زودگذر روآور شده و از نعمت‏ هاى آخرت چشم پوشيدند.

پس امام علیه‌السلام براى پابرجا ساختن حجت و داشتن عذرى ميانه خود و خداى تعالى و پيش همه مسلمانان پيمان محكمى از معاويه براى صلح گرفت، و با او شرط كرد: دشنام گوئى امير المؤمنين علیه‌السلام را واگذارند، و در قنوت نماز ناسزا بآن حضرت علیه‌السلام نگويند، و شيعيان او در امان باشند، و كسى‏ ببدى متعرض هيچ يك از ايشان نشود، و هر كدام از ايشان حقى دارد حقش را به او برسانند، معاويه همه اين شرائط را پذيرفت و پيمان بر انجام آنها بست و سوگند ياد كرد كه به آنها وفا كند، و چون روى اين شرائط صلح به پايان رفت معاويه به سمت كوفه براه افتاد تا به نخيله (كه در نزديكى كوفه است) رسيد و چون آن روز جمعه بود نماز جمعه را هنگام ظهر با مردم خواند و خطبه براى آنان ايراد كرد و در خطبه‏ اش چنين گفت: همانا بخدا من با شما جنگ نكردم كه شما نماز بخوانيد يا روزه بگيريد، و نه براى اينكه حج بجا آوريد، و يا زكاة بدهيد، زيرا آنها را بجا خواهيد آورد، ولى من با شما جنگ كردم تا بر شما امير شده حكومت كنم، و با اينكه شما آن را ناخوش داشتيد خداوند آن را به من داد، آگاه باشيد كه من حسن علیه‌السلام را به چيزهائى آرزومند كرده و وعده ‏هائى به او دادم ولى همه آنها را زير پا نهم و به هيچ يك از آنها وفا نخواهم كرد، پس از آنجا برفت تا بكوفه در آمد و چند روزى در آنجا ماند و چون كار بيعت مردم كوفه با او بپايان رسيد به منبر بالا رفت و براى مردم خطبه خواند و نام امير المؤمنين علیه‌السلام را بر زبان جارى ساخته و به آن حضرت و (فرزندش) حسن علیه‌السلام دشنام و ناسزا گفت، حسن و حسين علیه‌السلام در آنجا حضور داشتند، حسين برخاست كه پاسخش دهد، حسن علیه‌السلام  دست او را گرفته بنشاند و خود برخاست و فرمود: اى آنكه على را ببدى ياد كردى، منم حسن و پدرم على است، توئى معاويه و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر تو هند ميباشد، جد من رسول خدا و جد تو حرب است، مادر مادر من خديجه است و مادر مادر تو فتيله است، پس خدا لعنت كند از ما آن كس كه نامش پليدتر، و حسب و نسبش پست‏تر، و سابقه ‏اش بدتر، و كفر و نفاقش پيش‏تر بوده است، گروه هاى مختلف كه در مسجد بودند گفتند: آمين، آمين!

متن عربی روایت : وَ سَارَ مُعَاوِيَةُ نَحْوَ الْعِرَاقِ لِيَغْلِبَ عَلَيْهِ فَلَمَّا بَلَغَ جِسْرَ مَنْبِجٍ تَحَرَّكَ الْحَسَنُ علیه‌السلام وَ بَعَثَ حُجْرَ بْنَ عَدِيٍّ فَأَمَرَ الْعُمَّالَ بِالْمَسِيرِ وَ اسْتَنْفَرَ النَّاسَ لِلْجِهَادِ فَتَثَاقَلُوا عَنْهُ ثُمَّ خَفَّ مَعَهُ أَخْلَاطٌ مِنَ النَّاسِ بَعْضُهُمْ شِيعَةٌ لَهُ وَ لِأَبِيهِ علیه‌السلام وَ بَعْضُهُمْ مُحَكِّمَةٌ يُؤْثِرُونَ قِتَالَ مُعَاوِيَةَ بِكُلِّ حِيلَةٍ وَ بَعْضُهُمْ أَصْحَابُ فِتَنٍ وَ طَمَعٍ فِي الْغَنَائِمِ وَ بَعْضُهُمْ شُكَّاكٌ وَ بَعْضُهُمْ أَصْحَابُ عَصَبِيَّةٍ اتَّبَعُوا رُؤَسَاءَ قَبَائِلِهِمْ لَا يَرْجِعُونَ إِلَى دِينٍ. فَسَارَ حَتَّى أَتَى حَمَّامَ عُمَرَ ثُمَّ أَخَذَ عَلَى دَيْرِ كَعْبٍ فَنَزَلَ سَابَاطَ دُونَ الْقَنْطَرَةِ وَ بَاتَ هُنَاكَ فَلَمَّا أَصْبَحَ أَرَادَ ع أَنْ يَمْتَحِنَ أَصْحَابَهُ وَ يَسْتَبْرِئَ أَحْوَالَهُمْ فِي الطَّاعَةِ لَهُ لِيَتَمَيَّزَ بِذَلِكَ أَوْلِيَاؤُهُ مِنْ أَعْدَائِهِ وَ يَكُونَ عَلَى بَصِيرَةٍ فِي لِقَاءِ مُعَاوِيَةَ وَ أَهْلِ الشَّامِ فَأَمَرَ أَنْ يُنَادَى فِي النَّاسِ بِ الصَّلَاةَ جَامِعَةً فَاجْتَمَعُوا فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ فَخَطَبَهُمْ فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ بِكُلِّ مَا حَمِدَهُ حَامِدٌ وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ كُلَّمَا شَهِدَ لَهُ شَاهِدٌ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ أَرْسَلَهُ بِالْحَقِّ وَ ائْتَمَنَهُ عَلَى الْوَحْيِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ.

أَمَّا بَعْدُ فَوَ اللَّهِ إِنِّي لَأَرْجُو أَنْ أَكُونَ قَدْ أَصْبَحْتُ بِحَمْدِ اللَّهِ وَ مَنِّهِ وَ أَنَا أَنْصَحُ خَلْقِ اللَّهِ لِخَلْقِهِ وَ مَا أَصْبَحْتُ مُحْتَمِلًا عَلَى مُسْلِمٍ ضَغِينَةً وَ لَا مُرِيداً لَهُ بِسُوءٍ وَ لَا غَائِلَةٍ أَلَا وَ إِنَّ مَا تَكْرَهُونَ فِي الْجَمَاعَةِ خَيْرٌ لَكُمْ مِمَّا تُحِبُّونَ فِي الْفُرْقَةِ أَلَا وَ إِنِّي نَاظِرٌ لَكُمْ خَيْراً مِنْ نَظَرِكُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَلَا تُخَالِفُوا أَمْرِي وَ لَا تَرُدُّوا عَلَيَّ رَأْيِي غَفَرَ اللَّهُ لِي وَ لَكُمْ وَ أَرْشَدَنِي وَ إِيَّاكُمْ لِمَا فِيهِ الْمَحَبَّةُ وَ الرِّضَا قَالَ فَنَظَرَ النَّاسُ بَعْضُهُمْ إِلَى بَعْضٍ وَ قَالُوا مَا تَرَوْنَهُ يُرِيدُ بِمَا قَالَ قَالُوا نَظُنُّهُ وَ اللَّهِ يُرِيدُ أَنْ يُصَالِحَ مُعَاوِيَةَ وَ يُسَلِّمَ الْأَمْرَ إِلَيْهِ فَقَالُوا كَفَرَ وَ اللَّهِ الرَّجُلُ ثُمَّ شَدُّوا عَلَى فُسْطَاطِهِ فَانْتَهَبُوهُ حَتَّى أَخَذُوا مُصَلَّاهُ مِنْ تَحْتِهِ ثُمَّ شَدَّ عَلَيْهِ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جُعَالٍ الْأَزْدِيُّ فَنَزَعَ مِطْرَفَهُ عَنْ عَاتِقِهِ فَبَقِيَ جَالِساً مُتَقَلِّداً السَّيْفَ بِغَيْرِ رِدَاءٍ.

ثُمَّ دَعَا بِفَرَسِهِ فَرَكِبَهُ وَ أَحْدَقَ بِهِ طَوَائِفُ مِنْ خَاصَّتِهِ وَ شِيعَتِهِ وَ مَنَعُوا مِنْهُ مَنْ أَرَادَهُ فَقَالَ ادْعُوا إِلَيَّ رَبِيعَةَ وَ هَمْدَانَ فَدُعُوا لَهُ فَأَطَافُوا بِهِ وَ دَفَعُوا النَّاسَ عَنْهُ وَ سَارَ وَ مَعَهُ شَوْبٌ مِنَ النَّاسِ فَلَمَّا مَرَّ فِي مُظْلَمِ سَابَاطَ بَدَرَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ بَنِي أَسَدٍ يُقَالُ لَهُ الْجَرَّاحُ بْنُ سِنَانٍ فَأَخَذَ بِلِجَامِ بَغْلَتِهِ وَ بِيَدِهِ مِغْوَلٌ وَ قَالَ اللَّهُ أَكْبَرُ أَشْرَكْتَ يَا حَسَنُ كَمَا أَشْرَكَ أَبُوكَ مِنْ قَبْلُ ثُمَّ طَعَنَهُ فِي فَخِذِهِ فَشَقَّهُ حَتَّى بَلَغَ الْعَظْمَ فَاعْتَنَقَهُ الْحَسَنُ ع وَ خَرَّا جَمِيعاً إِلَى الْأَرْضِ فَوَثَبَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ شِيعَةِ الْحَسَنِ ع يُقَالُ لَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ خَطَلٍ الطَّائِيُّ فَانْتَزَعَ الْمِغْوَلَ مِنْ يَدِهِ وَ خَضْخَضَ بِهِ جَوْفَهُ وَ أَكَبَّ عَلَيْهِ آخَرُ يُقَالُ لَهُ ظَبْيَانُ بْنُ عُمَارَةَ فَقَطَعَ أَنْفَهُ فَهَلَكَ مِنْ ذَلِكَ وَ أُخِذَ آخَرُ كَانَ مَعَهُ فَقُتِلَ.

وَ حُمِلَ الْحَسَنُ ع عَلَى سَرِيرٍ إِلَى الْمَدَائِنِ فَأُنْزِلَ بِهِ عَلَى سَعْدِ بْنِ مَسْعُودٍ الثَّقَفِيِّ وَ كَانَ عَامِلَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه‌السلام بِهَا فَأَقَرَّهُ الْحَسَنُ علیه‌السلام عَلَى ذَلِكَ وَ اشْتَغَلَ بِنَفْسِهِ يُعَالِجُ جُرْحَهُ.

وَ كَتَبَ جَمَاعَةٌ مِنْ رُؤَسَاءِ الْقَبَائِلِ إِلَى مُعَاوِيَةَ بِالطَّاعَةِ لَهُ فِي السِّرِّ وَ اسْتَحَثُّوهُ عَلَى السَّيْرِ نَحْوَهُمْ وَ ضَمِنُوا لَهُ تَسْلِيمَ الْحَسَنِ علیه‌السلام إِلَيْهِ عِنْدَ دُنُوِّهِمْ مِنْ عَسْكَرِهِ أَوِ الْفَتْكَ بِهِ وَ بَلَغَ الْحَسَنَ ذَلِكَ وَ وَرَدَ عَلَيْهِ كِتَابُ قَيْسِ بْنِ سَعْدٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ وَ كَانَ قَدْ أَنْفَذَهُ مَعَ عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ عِنْدَ مَسِيرِهِ مِنَ الْكُوفَةِ لِيَلْقَى مُعَاوِيَةَ وَ يَرُدَّهُ عَنِ الْعِرَاقِ وَ جَعَلَهُ أَمِيراً عَلَى الْجَمَاعَةِ وَ قَالَ إِنْ أُصِبْتَ فَالْأَمِيرُ قَيْسُ بْنُ سَعْدٍ فَوَصَلَ كِتَابُ ابْنِ سَعْدٍ يُخْبِرُهُ أَنَّهُمْ نَازَلُوا مُعَاوِيَةَ بِقَرْيَةٍ يُقَالُ لَهَا الْحَبُّونِيَّةُ بِإِزَاءِ مَسْكِنَ وَ أَنَّ مُعَاوِيَةَ أَرْسَلَ إِلَى عُبَيْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ يُرَغِّبُهُ فِي الْمَصِيرِ إِلَيْهِ وَ ضَمِنَ لَهُ أَلْفَ أَلْفِ دِرْهَمٍ يُعَجِّلُ لَهُ مِنْهَا النِّصْفَ وَ يُعْطِيهِ النِّصْفَ الْآخَرَ عِنْدَ دُخُولِهِ الْكُوفَةَ فَانْسَلَّ عُبَيْدُ اللَّهِ بْنُ الْعَبَّاسِ فِي اللَّيْلِ إِلَى مُعَسْكَرِ مُعَاوِيَةَ فِي خَاصَّتِهِ وَ أَصْبَحَ النَّاسُ قَدْ فَقَدُوا أَمِيرَهُمْ فَصَلَّى بِهِمْ قَيْسٌ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ وَ نَظَرَ فِي أُمُورِهِمْ.

فَازْدَادَتْ بَصِيرَةُ الْحَسَنِ علیه‌السلام بِخِذْلَانِ الْقَوْمِ لَهُ وَ فَسَادِ نِيَّاتِ الْمُحَكِّمَةِ فِيهِ بِمَا أَظْهَرُوهُ لَهُ مِنْ السَّبِّ وَ التَّكْفِيرِ وَ اسْتِحْلَالِ دَمِهِ وَ نَهْبِ أَمْوَالِهِ وَ لَمْ يَبْقَ مَعَهُ مَنْ يَأْمَنُ غَوَائِلَهُ إِلَّا خَاصَّةٌ مِنْ شِيعَتِهِ وَ شِيعَةِ أَبِيهِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ هُمْ جَمَاعَةٌ لَا تَقُومُ لِأَجْنَادِ الشَّامِ.

فَكَتَبَ إِلَيْهِ مُعَاوِيَةُ فِي الْهُدْنَةِ وَ الصُّلْحِ وَ أَنْفَذَ إِلَيْهِ بِكُتُبِ أَصْحَابِهِ الَّتِي ضَمِنُوا لَهُ فِيهَا الْفَتْكَ بِهِ وَ تَسْلِيمَهُ إِلَيْهِ وَ اشْتَرَطَ لَهُ عَلَى نَفْسِهِ فِي إِجَابَتِهِ إِلَى صُلْحِهِ شُرُوطاً كَثِيرَةً وَ عَقَدَ لَهُ عُقُوداً كَانَ فِي الْوَفَاءِ بِهَا مَصَالِحُ‏ شَامِلَةٌ فَلَمْ يَثِقْ بِهِ الْحَسَنُ علیه‌السلام وَ عَلِمَ احْتِيَالَهُ بِذَلِكَ وَ اغْتِيَالَهُ غَيْرَ أَنَّهُ لَمْ يَجِدْ بُدّاً مِنْ إِجَابَتِهِ إِلَى مَا الْتَمَسَ مِنْ تَرْكِ الْحَرْبِ وَ إِنْفَاذِ الْهُدْنَةِ لِمَا كَانَ عَلَيْهِ أَصْحَابُهُ مِمَّا وَصَفْنَاهُ مِنْ ضَعْفِ الْبَصَائِرِ فِي حَقِّهِ وَ الْفَسَادِ عَلَيْهِ وَ الْخَلَفِ مِنْهُمْ لَهُ وَ مَا انْطَوَى كَثِيرٌ مِنْهُمْ عَلَيْهِ فِي اسْتِحْلَالِ دَمِهِ وَ تَسْلِيمِهِ إِلَى خَصْمِهِ وَ مَا كَانَ فِي خِذْلَانِ ابْنِ عَمِّهِ لَهُ وَ مَصِيرِهِ إِلَى عَدُوِّهِ وَ مِيلِ الْجُمْهُورِ مِنْهُمْ إِلَى الْعَاجِلَةِ وَ زُهْدِهِمْ فِي الْآجِلَةِ.

فَتَوَثَّقَ ع لِنَفْسِهِ مِنْ مُعَاوِيَةَ لِتَأْكِيدِ الْحُجَّةِ عَلَيْهِ وَ الْإِعْذَارِ فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ عِنْدَ كَافَّةِ الْمُسْلِمِينَ وَ اشْتَرَطَ عَلَيْهِ تَرْكَ سَبِّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ علیه‌السلام وَ الْعُدُولَ عَنِ الْقُنُوتِ عَلَيْهِ فِي الصَّلَوَاتِ وَ أَنْ يُؤْمِنَ شِيعَتَهُ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ لَا يَتَعَرَّضَ لِأَحَدٍ مِنْهُمْ بِسُوءٍ وَ يُوصِلَ إِلَى كُلِّ ذِي حَقٍّ مِنْهُمْ حَقَّهُ فَأَجَابَهُ مُعَاوِيَةُ إِلَى ذَلِكَ كُلِّهِ وَ عَاهَدَهُ عَلَيْهِ وَ حَلَفَ لَهُ بِالْوَفَاءِ بِهِ. فَلَمَّا اسْتَتَمَّتِ الْهُدْنَةُ عَلَى ذَلِكَ سَارَ مُعَاوِيَةُ حَتَّى نَزَلَ بِالنُّخَيْلَةِ وَ كَانَ ذَلِكَ يَوْمَ جُمُعَةٍ فَصَلَّى بِالنَّاسِ ضُحَى النَّهَارِ فَخَطَبَهُمْ وَ قَالَ فِي خُطْبَتِهِ:

إِنِّي وَ اللَّهِ مَا قَاتَلْتُكُمْ لِتُصَلُّوا وَ لَا لِتَصُومُوا وَ لَا لِتَحُجُّوا وَ لَا لِتُزَكُّوا إِنَّكُمْ لَتَفْعَلُونَ ذَلِكَ وَ لَكِنِّي قَاتَلْتُكُمْ لِأَتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ وَ قَدْ أَعْطَانِيَ اللَّهُ ذَلِكَ وَ أَنْتُمْ لَهُ كَارِهُونَ أَلَا وَ إِنِّي كُنْتُ مَنَّيْتُ الْحَسَنَ وَ أَعْطَيْتُهُ أَشْيَاءَ وَ جَمِيعُهَا تَحْتَ قَدَمَيَّ لَا أَفِي بِشَيْ‏ءٍ مِنْهَا لَهُ. ثُمَّ سَارَ حَتَّى دَخَلَ الْكُوفَةَ فَأَقَامَ بِهَا أَيَّاماً فَلَمَّا اسْتَتَمَّتِ الْبَيْعَةُ لَهُ مِنْ أَهْلِهَا صَعِدَ الْمِنْبَرَ فَخَطَبَ النَّاسَ وَ ذَكَرَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ علیه‌السلام وَ نَالَ مِنْهُ وَ نَالَ مِنَ الْحَسَنِ وَ كَانَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ ص حَاضِرَيْنِ فَقَامَ الْحُسَيْنُ لِيَرُدَّ عَلَيْهِ فَأَخَذَ بِيَدِهِ الْحَسَنُ وَ أَجْلَسَهُ ثُمَّ قَامَ فَقَالَ: أَيُّهَا الذَّاكِرُ عَلِيّاً أَنَا الْحَسَنُ وَ أَبِي عَلِيٌّ وَ أَنْتَ مُعَاوِيَةُ وَ أَبُوكَ صَخْرٌ وَ أُمِّي فَاطِمَةُ وَ أُمُّكَ هِنْدٌ وَ جَدِّي رَسُولُ اللَّهِ وَ جَدُّكَ حَرْبٌ وَ جَدَّتِي خَدِيجَةُ وَ جَدَّتُكَ قُتَيْلَةُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَخْمَلَنَا ذِكْراً وَ أَلْأَمَنَا حَسَباً وَ شَرَّنَا قَدَماً وَ أَقْدَمَنَا كُفْراً وَ نِفَاقاً- فَقَالَ طَوَائِفُ مِنْ أَهْلِ الْمَسْجِدِ آمِينَ آمِينَ. الارشاد ج ۲ ص ۱۸۹؛ انساب الاشراف ج ۳ ص ۳۲؛ الفتوح ج ۴ ص ۲۸۹؛